ا‫نتقاد

انتقاد

‫..

‫یکی از دوستان پس از خواندن وبلاگ فارسی من،

زحمت کشیده و چنین گفته است .

‫البته انتشار گفته های ایشان، دلیل

‫تأیید آن از جانب من نیست .

‫………

‫سعیدا، جان من، وارسته ای اما

تو آداب سخن دانی نمی دانی

‫گهی نظمی، گهی نثری، گهی فارغ ز ِ هر بندی

‫گهی نیما، گهی حافظ، تو از سعدی نمی دانی

‫گهی گیری ره جامی، گهی پویی ز بسطامی

‫گهی سامی، گهی تازی، ز خاقانی نمی دانی

‫به راه شاعران و نغمه پردازان این وادی

‫کنی پشت و زنی بهتان، تو بدنامی نمی دانی

‫اگر شاعر خوراکش بود نان و اندکی قاتق

‫توانگر هستی و ، درویش و ناکامی نمی دانی‫

‫عراقی هستم و ایران و ایرانی نمی دانم

‫کنی تعجیل در این راه پر آشوب و شرمندم

‫که از اول گمانم بود، ایرانی نمی دانی

‫..

‫رضا

‫14.12.2008

نور اندیشه

نور اندیشه

..

نوشته بود ، خدا کمی از نور خود را به کرم شب تاب داد…..

 

بنظر :

» ‫و نوری که در اند یشه انسان قرار داده شده نور راهنما هست . «‫

‫نوری که از خواندن یک نوشته ، یک شعر ، به گوشه های ‫ ‫ذهن میتابد ،

نوری است روشنگر ، گرما دهنده و امید بخش ‫ ‫و شاید مایوس کننده .

نوری که از اندیشه یه یک شاعر یا ‫ ‫نویسنده در پیچ و خم های فکر

و ذهن ما میتابد ، مانند نوری و چراغی است ‫ ‫که آنرا با خود به

گوشه های فکر و عقل می بریم و با روشن شدن ‫ ‫آن قسمت از فکر و ذهن ،

آن بخش را کشف می کنیم و از وجود آن با خبر می ‫ ‫شویم یا آن را

بهتر می توانیم به بینیم ، ‫آن را سبک سنگین می کنیم ‫

‫و راجع بآن نظری ‫برایش پیدا می کنیم . ‫

‫و چه زیبا خواهد بود که این نور روشنگر ، در جهت امیدوار کردن

و بسوی ‫ ‫سازندگی کشیدن باشد . ‫ ‫

وقتی نوری رنگی ، بر شیشه ای فرم دار می افتد ، آن جسم شیشه ای ،

رنگ آن نور را نشان می دهد ، و به نسبت نور تابیده شده بآن ، و قوی یا ‫

‫ضعیف بودن آن ، آن جسم شیشه ای ، بیشتر یا کمتر ، آن رنگ را نشان میدهد.

.

‫همانند شعر و نوشته خوب و پذیرای ما ، نور آن نوشته جسم ما را فرامیگیرد

‫و جان ما را با آن نور روشن میکند ، و مدتی ما ،

رنگ آن اند یشه را در خود ‫ ‫حس میکنیم ،

و هرچه نور آن اندیشه قوی تر باشد ،

بیشتر خود را فراگرفته ‫ ‫شده یه آن اندیشه و احساس ‫می بینیم ،

و چه بسا از این احساس لذت می بریم .

..

سوز

12.10.2008  –  01:55 

بی تو مهتاب شبی

بی تو مهتاب شبی

..

شاعر و سراینده شعر ، بی تو مهتاب شبی را از جوانی ، دوست داشتم ،
از زمانی که محصل بودم و پدرم ، این شعر را برایم خواند. گاهی از

خودم دلگیر میشدم وقتی که با لذت آمیخته به غرور :

بی تو مهتاب شبی … را بیاد میاوردم ، ولی نام شاعر را همزمان نه .
آهنگ و ریتم شعر ، نقاشی رویا انگیز ، حسرت عاشقانه ،

اشاره های ظریف تصویری ،
شعر را در من داشت و شعر ، مرا با خود میبرد .
گویی شعر از آن من بود و یا دوست داشتم من این شعر را گفته باشم .
چندی بعد از اولین شنود ،
از پدرم خواستم دوباره شعر : بی تو مهتاب شبی را برایم بخواند .
او گفت اسم آن شعر ،، کو چه ،، است و نه بی تو مهتاب شبی .
با حالت تایید و کمی خجالت و کمی عقب نشینی سر تکان داده و
مشتاق بودم زودتر ، شعر خوانده شود .
از خود شعر هم خجل بودم که چرا اسم چنین شعری که جانم را

فراگرفته درست نمیدانستم ، در خیالم هم از نگاه سوالی و ناراضی

شاعر فرار میکردم که نام شعرش را درست نگفته بودم .
ولی شاعر حرف دل مرا زده بود، او این احساس لطیف را با

کلمات موزون در ذهن نقاشی میکرد،
این جوشش از طبع لطیف فریدون مشیری بود .

خودم هم میتوانستم این شعر را از کتاب بخوانم ، ولی با آن احساس ،
با آن بالا و پایین بردن صدای آهنگین ، با کشیدن و یا کو تاه کردن

بعضی از حروف
و با آن حالت سروور و رضایت از خواندن شعر که پدرم میخواند ،

احساس لذت تکرار شعر قوی تر میشد و برایم گوارا تر بود.

تو گویی پدرم خودش این شعر را گفته است.
با نگاه قدردانی به پدرم ، دیدم که او هم با نگاهش از من

قدردانی میکند چون من باعث شده بودم ، او هم دوباره

لذت تکرار شعر را مزمزه و لمس کند.

..

سوز

بی تو مهتاب شبی

18.04.2008